|
خوابگرد
حالا نيمساعتي ميشود كه دمر كف اتاق، تقلا ميكنم تا بخوابم. تقريبا هيچ صدايي به جز خروپف داوود و كامران، تيك تاك قطعناشدني ساعت، عبور هر از چند اتومبيلي از خيابان پشت خوابگاه در اين شب جانفرساي نميشنوم. ديروز موضوع را به دكتر ابوذري گفتم. هر چه اصرار كردم نپذيرفت. كه چند تا قرص خواب بدهد. بالش را از زير سرم برميدارم و سرم را بر كف زمخت اتاق ميكوبم. حتي احساس درد هم نميكنم. خيلي وقت است كه اين طور شدهام. سعي ميكنم كه اصلا فكر نكنم. اما تا ميخواهم چشم ببندم دوباره شروع ميشود: تمام كارهايي كه در طول روز كردهام بي آن كه بخواهم مرور ميشود، بعد شروع ميشود به مرور شدن كارهايي كه اي كاش ميكردم و اي كاش نميكردم. كامران مثل شبهاي قبل توي خواب تركي حرف ميزند، صبح كه ميشود و بهش ميگويم اخمهايش ميرود توي هم و اصرار و التماس كه بگو چه گفتم هميشه به داود گفتهام كه اين كامران ناخالصي دارد كه هي ميپرسد. وگرنه اين قدر نبايد مهم باشد كه چه ميگويد توي خواب. داود ميخندد و ميگويد كه دوست دخترش هم هميشه عادت دارد كه توي خواب حرف بزند. براي همين هميشه كه با او تماس تلفني ميگيرد از اين ميگويد كه مادرش امروز سر صبح طوري نگاه نگاهش ميكرده و خواهرش در گوش پدرش پچ پچ ميكرده و به او بدبد نگاه ميكرده. بعد خيلي ناشيانه نتيجه ميگيرد كه لابد كامران هم ميترسد لو برود.
تصميم ميگيرم بحث امروز كلاسمان را مرور كنم: ميشل فوكو و نظريه قدرت و واقعيت. امروز خطر كردم و از استادمان درباره نظريه جنسيت ميشل فوكو پرسيدم. خنديد و گفت چه عجب شما بالاخره اين آخر ترمي يك حرفي زدي. بغل دستيام پقي زد و گفت «چرا لبو شدي»؟ با خودم گفتم كه حتما بعد از كلاس خواهر و مادرش را... كلاس كه جدي شد استاد شروع كرد به تبيين نظريه جنسيت كه هنوز حرفش تمام نشده بود. دوباره كله شق كلاس پرسيد: «راسته كه ميگن ميشل فوكو همجنسباز بوده» كلاس رفت هوا و استاد كه سماجت به خرج ميداد خودش را جدي نگه دارد به من كه سعي ميكردم جلوي دخترهاي كلاسمان رنگ و روي رفتهام را بازيابم نگاهي كرد و گفت: «شنيدهام».
توي سالن خوابگاه يك احمق خر سوتزنان اين موقع شب لخ لخ ميكند و ميگذرد. از جا ميپرم و چهار دست و پا به طرف در اتاق ميروم كه ديگر صدايش قطع ميشود.
ياد بيبيجان خدابيامرز ميافتم كه ميگفت هر شب قبل از خواب يك حمد و يك قل هوالله بخوان و بعد 11 بار آيهالكرسي و پوف به چهار طرف كه انشاءالله خواب خوش ببيني و راحت بخوابي. ميخوانم. خوابم نميبرد. بعد ميگفت اگر خوابت نبرد حتما كار خودشان است. منظورش اموات بود. ميگفت آنها منتظرند تا تو برايشان فاتحه بخواني. ميخوانم. اول براي خود بيبي. بعد براي پدربزرگ و عمه كه ميخوانم از اين كار هم حوصلهام سر ميرود. با خودم ميگويم كه بلند شوم و بروم بيرون و سيگاري بكشم. اما نكوتين سيگار همين يك ذره خستگي را هم از من خواهد گرفت. پس چه كار كنم؟
دكتر ابوذري در حالي كه دستم را گرفته بود و از مطبش بيرون ميبرد ميگفت: «زن بگيري خوب ميشي» من احمقانه لبخند زدم و هرگز به اين فكر نكردم كه شايد دارد تحقيرم ميكند. همين چندروز پيش توي روزنامه ليست نامآوران جهان را كه ازدواج نكرده بودند ديدم. دقيقا براي همين نابغه شدهاند كه ازدواج نكردهاند. داوود غر ميزند كه چرا اينقدر وول وول ميكني و نميگيري بخوابي. محل سگش نميگذارم و پشت ميكنم به او كه سرش را از بالش بلند كرده و غرغر ميزند. كثافت معلوم نيست چند تا دوست دختر دارد. به هر كدامشان هم چيزي ميگويد. به يكي گفته است كه باباش كارخانه دارد و به يكي گفته كه شغل آزاد دارد و به يكي هم گفته كه باباش چند سال است كه آنها را گذاشته و رفته است. لابد اين كه به ما گفته باباش آخونده هم دروغ بوده است. اما آخوند بودن كه چيزي ندارد تا به آن مباهات كند. كامران ميگويد كه اينطور شايعه ميپراكند تا توي فضاي دانشكده بچه مثبت تلقي بشود و زياد به پروپاچهاش نپيچند. دوست دخترهايش هم توي دانشكده كه پشت خط تلفن هميشه منتظر اويند يا مامان اويند و يا خواهر و خاله و عمهاش. گور باباش! بعضي وقتها كه يقين حسابي سيگاري كشيده ـ اين را كامران برايش قسم خورده است. كامران قسم دروغ نميگويد ـ از دوست دخترهايش ميگويد و اين كه چطوري پيدايشان كرده و با آنها چه ميكند. آخرش هم كه كلي نصيحتش ميكنيم كه چرا ازدواج نميكني برميگردد و ميگويد: گاو كه نيستم.
كاش جسارت آن موقعها را داشتم كه توي دبيرستان با بچهها بزن و بكوب بازي ميكرديم، هنوز وقتي ياد آن موقع ميافتم كه حميد با لگد كوبيد بين پاهام، چشمانم از وحشت از حدقه بيرون ميزند. كرهخر چنان زد كه بيهوش شدم. وقتي به هوش آمدم خودم از سرووضعم خجالت كشيدم. لنگهاي لختم را از هم جدا كرده بودند. و يك پارچه سفيد انداخته بودند رويش. زير شكمم را كه نگاه كردم دوباره حالم بد شد. خون زده بود بيرون. مادرم بعدها كه از بيمارستان آوردندم بيرون خودش را مقصر نميدانست كه به حرف داييام گوش نكرده و مرا نفرستاده پيش او انگليس. ميگفت: «مملكت اجنبي دين و ايمون ندارند كه آدم دلشو داشته باشه بچهشو بده دست اونا. اگر خوب شدني بودي امام رضا شفات ميداد.» توي صحن اسماعيل طلا يك طناب بست به گردنم و يك سرش را بست به پنجره فولاد. گريه ميكرد و ميگفت امام رضا به حق جوادت شفاش بده. شفا نداد. بعدها كه براي دبير معارفمان توضيح ميدادم ميگفت حتما مشكل از خودت بوده. ميگفت اگر آدم گناه نداشته باشد خدا چرا حاجتش را روا نكند. بعد كه با خودم فكر كردم يادم آمد كه آن موقع كه دخيل بودم با همه دردي كه ميكشيدم نگاهم را نميتوانستم از پاهاي زنهايي كه ميآمدند و ميرفتند، بردارم. متوجه ميشدم كه هرچه بيشتر نگاه ميكنم دردم بيشتر ميشود. اما نميدانم شايد عادت كرده بودم. از دبيرستان كه بيرون ميآمديم با تخسهاي كلاس ميرفتيم دختربازي. اولين بار كه مرا هم بردند دست و پام ميلرزيد. نميخواستم بروم. آنها اصرار ميكردند. ميخنديدند و دست به سر و سينهام ميزدند و ميگفتند كه بچه خوشگل همراهمان باشد هر دختري را كه بخواهيم ميتوانيم تور بزنيم» بعد همين طور كه به طرف دبيرستان دخترانه پشت دبيرستانمان ميرفتيم. تمام زنها و دخترها را با ولع نگاه ميكرديم. من هميشه دستهايم توي جيب شلوارم بود. كارمان اين بود كه متلك ميانداختيم و «د بدو كه فرار» خرابمان حميد بود كه او هم عرضهاش از رد و بدل كردن يكي دو تا نامه بيشتر نبود. خوش به حال كامران كه خروپفش به هواست. بر ميگردم كه نگاهش كنم، داوود از سرجايش ميپرد. انتظار دارم كه فحش و بدو بيراه نثارم كند. نچي ميكند و دستي به موهايش ميكشد. بعد دستش را به آرامي ميگذارد روي پاي من كه حالا به پايش نزديك است ملتمسانه نگاهش ميكنم ميگويد: «خوابت نميبرد؟» ساعت را نگاه ميكند و ميگويد: يك ربع به چهار صبحه ميگويد: صدتا از گوسفندهاي من رو ببر لب جو و برگردون. مواظب گرگها هم باش.بعد هم قرار ميشود كه ده تا از اين صدتا را خودش ببرد و برگرداند. اما نامرد هنوز يكي را برده و برنگردانده، كه صداي منظم نفسش را ميشنوم. |
|