خوابگرد

رضا سجادی
minutalab@yahoo.com

خوابگرد



حالا نيم­ساعتي مي­شود كه دمر كف اتاق، تقلا مي­كنم تا بخوابم. تقريبا هيچ صدايي به جز خروپف داوود و كامران، تيك تاك قطع­­ناشدني ساعت، عبور هر از چند اتومبيلي از خيابان پشت خوابگاه در اين شب جانفرساي نمي­شنوم. ديروز موضوع را به دكتر ابوذري گفتم. هر چه اصرار كردم نپذيرفت. كه چند تا قرص خواب بدهد. بالش را از زير سرم برمي­دارم و سرم را بر كف زمخت اتاق مي­كوبم. حتي احساس درد هم نمي­كنم. خيلي وقت است كه اين طور شده­ام. سعي مي­كنم كه اصلا فكر نكنم. اما تا مي­خواهم چشم ببندم دوباره شروع مي­شود: تمام كارهايي كه در طول روز كرده­ام بي آن كه بخواهم مرور مي­شود، بعد شروع مي­شود به مرور شدن كارهايي كه اي كاش مي­كردم و اي كاش نمي­كردم. كامران مثل شب­هاي قبل توي خواب تركي حرف مي­زند، صبح كه مي­شود و بهش مي­گويم اخمهايش مي­رود توي هم و اصرار و التماس كه بگو چه گفتم هميشه به داود گفته­ام كه اين كامران ناخالصي دارد كه هي مي­پرسد. وگرنه اين قدر نبايد مهم باشد كه چه مي­گويد توي خواب. داود مي­خندد و مي­گويد كه دوست دخترش هم هميشه عادت دارد كه توي خواب حرف بزند. براي همين هميشه كه با او تماس تلفني مي­گيرد از اين مي­گويد كه مادرش امروز سر صبح طوري نگاه نگاهش مي­كرده و خواهرش در گوش پدرش پچ پچ مي­كرده و به او بدبد نگاه مي­كرده. بعد خيلي ناشيانه نتيجه مي­گيرد كه لابد كامران هم مي­ترسد لو برود.

تصميم مي­گيرم بحث امروز كلاسمان را مرور كنم: ميشل فوكو و نظريه قدرت و واقعيت. امروز خطر كردم و از استادمان درباره نظريه جنسيت ميشل فوكو پرسيدم. خنديد و گفت چه عجب شما بالاخره اين آخر ترمي يك حرفي زدي. بغل دستي­ام پقي زد و گفت «چرا لبو شدي»؟ با خودم گفتم كه حتما بعد از كلاس خواهر و مادرش را... كلاس كه جدي شد استاد شروع كرد به تبيين نظريه جنسيت كه هنوز حرفش تمام نشده بود. دوباره كله شق كلاس پرسيد: «راسته كه مي­گن ميشل فوكو همجنس­باز بوده» كلاس رفت هوا و استاد كه سماجت به خرج مي­داد خودش را جدي نگه دارد به من كه سعي مي­كردم جلوي دخترهاي كلاسمان رنگ و روي رفته­ام را بازيابم نگاهي كرد و گفت: «شنيده­ام».

توي سالن خوابگاه يك احمق خر سوت­زنان اين موقع شب لخ لخ مي­كند و مي­گذرد. از جا مي­پرم و چهار دست و پا به طرف در اتاق مي­روم كه ديگر صدايش قطع مي­شود.

ياد بي­بي­جان خدابيامرز مي­افتم كه مي­گفت هر شب قبل از خواب يك حمد و يك قل هوالله بخوان و بعد 11 بار آيه­الكرسي و پوف به چهار طرف كه انشاء­الله خواب خوش ببيني و راحت بخوابي. مي­خوانم. خوابم نمي­برد. بعد مي­گفت اگر خوابت نبرد حتما كار خودشان است. منظورش اموات بود. مي­گفت آن­ها منتظرند تا تو برايشان فاتحه بخواني. مي­خوانم. اول براي خود بي­بي. بعد براي پدربزرگ و عمه كه مي­خوانم از اين كار هم حوصله­ام سر مي­رود. با خودم مي­گويم كه بلند ­شوم و بروم بيرون و سيگاري بكشم. اما نكوتين سيگار همين يك ذره خستگي را هم از من خواهد گرفت. پس چه كار كنم؟

دكتر ابوذري در حالي كه دستم را گرفته بود و از مطبش بيرون مي­برد مي­گفت: «زن بگيري خوب مي­شي» من احمقانه لبخند زدم و هرگز به اين فكر نكردم كه شايد دارد تحقيرم مي­كند. همين چندروز پيش توي روزنامه ليست نام­آوران جهان را كه ازدواج نكرده بودند ديدم. دقيقا براي همين نابغه شده­اند كه ازدواج نكرده­اند. داوود غر مي­زند كه چرا اينقدر وول وول مي­كني و نمي­گيري بخوابي. محل سگش نمي­گذارم و پشت مي­كنم به او كه سرش را از بالش بلند كرده و غرغر مي­زند. كثافت معلوم نيست چند تا دوست دختر دارد. به هر كدامشان هم چيزي مي­گويد. به يكي گفته است كه باباش كارخانه دارد و به يكي گفته كه شغل آزاد دارد و به يكي هم گفته كه باباش چند سال است كه آنها را گذاشته و رفته است. لابد اين كه به ما گفته باباش آخونده هم دروغ بوده است. اما آخوند بودن كه چيزي ندارد تا به آن مباهات كند. كامران مي­گويد كه اينطور شايعه مي­پراكند تا توي فضاي دانشكده بچه مثبت تلقي بشود و زياد به پروپاچه­اش نپيچند. دوست دخترهايش هم توي دانشكده كه پشت خط تلفن هميشه منتظر اويند يا مامان اويند و يا خواهر و خاله و عمه­اش. گور باباش! بعضي وقتها كه يقين حسابي سيگاري كشيده ـ اين را كامران برايش قسم خورده است. كامران قسم دروغ نمي­گويد ـ از دوست دخترهايش مي­گويد و اين كه چطوري پيدايشان كرده و با آنها چه مي­كند. آخرش هم كه كلي نصيحتش ميكنيم كه چرا ازدواج نمي­كني برمي­گردد و مي­گويد: گاو كه نيستم.

كاش جسارت آن موقع­ها را داشتم كه توي دبيرستان با بچه­ها بزن و بكوب بازي مي­كرديم، هنوز وقتي ياد آن موقع مي­افتم كه حميد با لگد كوبيد بين پاهام، چشمانم از وحشت از حدقه بيرون مي­زند. كره­خر چنان زد كه بي­هوش شدم. وقتي به هوش آمدم خودم از سرووضعم خجالت كشيدم. لنگ­هاي لختم را از هم جدا كرده بودند. و يك پارچه سفيد انداخته بودند رويش. زير شكمم را كه نگاه كردم دوباره حالم بد شد. خون زده بود بيرون. مادرم بعدها كه از بيمارستان آوردندم بيرون خودش را مقصر نمي­دانست كه به حرف دايي­ام گوش نكرده و مرا نفرستاده پيش او انگليس. مي­گفت: «مملكت اجنبي دين و ايمون ندارند كه آدم دلشو داشته باشه بچه­شو بده دست اونا. اگر خوب شدني بودي امام رضا شفات مي­داد.» توي صحن اسماعيل طلا يك طناب بست به گردنم و يك سرش را بست به پنجره فولاد. گريه مي­كرد و مي­گفت امام رضا به حق جوادت شفاش بده. شفا نداد. بعدها كه براي دبير معارفمان توضيح مي­دادم مي­گفت حتما مشكل از خودت بوده. مي­گفت اگر آدم گناه نداشته باشد خدا چرا حاجتش را روا نكند. بعد كه با خودم فكر كردم يادم آمد كه آن موقع كه دخيل بودم با همه دردي كه مي­كشيدم نگاهم را نمي­توانستم از پاهاي زن­هايي كه مي­­آمدند و مي­رفتند، بردارم. متوجه مي­شدم كه هرچه بيشتر نگاه مي­كنم دردم بيشتر مي­شود. اما نمي­دانم شايد عادت كرده بودم. از دبيرستان كه بيرون مي­آمديم با تخس­هاي كلاس مي­رفتيم دختربازي. اولين بار كه مرا هم بردند دست و پام مي­لرزيد. نمي­خواستم بروم. آنها اصرار مي­كردند. مي­خنديدند و دست به سر و سينه­ام مي­زدند و مي­گفتند كه بچه خوشگل همراهمان باشد هر دختري را كه بخواهيم مي­توانيم تور بزنيم» بعد همين طور كه به طرف دبيرستان دخترانه پشت دبيرستانمان مي­رفتيم. تمام زن­ها و دخترها را با ولع نگاه مي­كرديم. من هميشه دست­هايم توي جيب شلوارم بود. كارمان اين بود كه متلك مي­انداختيم و «د بدو كه فرار» خرابمان حميد بود كه او هم عرضه­اش از رد و بدل كردن يكي دو تا نامه بيشتر نبود. خوش به حال كامران كه خروپفش به هواست. بر مي­گردم كه نگاهش كنم، داوود از سرجايش مي­پرد. انتظار دارم كه فحش و بدو بيراه نثارم كند. نچي مي­كند و دستي به موهايش مي­كشد. بعد دستش را به آرامي مي­گذارد روي پاي من كه حالا به پايش نزديك است ملتمسانه نگاهش مي­كنم مي­گويد: «خوابت نمي­برد؟» ساعت را نگاه مي­كند و مي­گويد: يك ربع به چهار صبحه مي­گويد: صدتا از گوسفندهاي من رو ببر لب جو و برگردون. مواظب گرگ­ها هم باش.بعد هم قرار مي­شود كه ده تا از اين صدتا را خودش ببرد و برگرداند. اما نامرد هنوز يكي را برده و برنگردانده، كه صداي منظم نفسش را مي­شنوم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31537< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي